ص تمام تنم عرق کرده و اعصابم دارد از گرما خرد می شود. دارم از خستگی می میرم. دلم می خواهد با خیال راحت بخوابم، اما انگار همه چیز دست به دست هم داده که من نخوابم. و هیچ چیز به اندازه نور چراغ هال که مدام روشن می شود اعصابم را خرد نمی کند. حا لم دیگر دارد ازش به هم می خورد. انگار که هیچ چیز حالیش نیست، نه سرما را می فهمد نه گرما را، نه گرسنگی نه خستگی را. یادش می رود غذا بپزد و اگر هم می پزد، حتمن یکی چیزیش کم است. تازه اگر نسوزد. لباس های شسته هم آن قدر توی لباسشویی می ماند که بوی گندش همه خانه را بر می دارد. می پرسی چرا؟ می گوید: «حواسم نبود فراموش کردم» خانه جارو نمی شود، روی همه چیز یک وجب خاک نشسته و محا ل است چیزی بهش بسپاری یا کاری ازش بخواهی و انجام بدهد. همیشه می گوید: « یادم نبود. اصلن حواسم نبود. اونقدر رفته بودم تو نخ آرایش و لباس که نفهمیدم وقت چطور گذشت.» آخر هر ماه یادداشت می گذارم که وقتی آمدی خانه شارژ ساختمان را بده. وقتی می آید می گوید: «وای دیدی یادم رفت» شما او را ندیده اید؟ نویسنده: رخشان رادفر
داستان کوتاه نبود ,گوید ,خانه ,داستان کوتاه منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ماهستان پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان نیمه ی تاریک من فروش قطعات یخچال طراحی سایت آپ شمال|دانلود آهنگ شمالی|موزیک جدید مازندرانی|رسانه آپ شمال|بروزترین سایت آهنگ شمالی